ا
اولش فکر میکردم شاگردمه…
همیشه برای کارهاش با من مشورت میکرد….
✔ ولی اون شب 【 غیــرتاش 】 فرصت مشورت نداد و رفت جلو،
نمیتونست که نره…◆◇◆
بعدها که حالش کمی روبراهتر شده بود بهش گفتم:
◄【 داش علی! فکر نکردی شب نیمه شعبان که بعضی از این جوونها
تو حال خودشون نیستن، باید بیشتر احتیاط کنی؟ 】
با اون صدای گرفتهی بانمکش در حالی که میخندید گفت:
◄【 میدونستم دست به چاقو میبرن، ولی نمیشد وایسم و نگاه کنم که یه
زن رو دارن به زور سوار ماشین میکنن… 】˙·۰•
من که از این همه 【 شجاعت 】 و 【 مردونگیش 】 شرمنده شده بودم،
دیدم که شاگردم، معلمم شده و به من درس مردونگی میده.
که اگه مَــــرد باشی، لحــظهای بر تو میگذره که نمیتونــی
بمــونی و نگــاه کنی…
شبیه مــــادرش بود. ❤
❤ نتــونست بمــونه و جلو نره. هرچند که اونور طــناب،
✘چهــل مرد جنگی باشن…ـ
شهـادت زیباست…….