مادرجان آرام باش
پسرت خواهد امد
میگفت پسرم اومده یکی از اینا پسر منه
مطمئن بود آروم وقرار نداشت
پاهاش درد میکرد ولی تا اخر مسیر اومد
قاب عکس پسرش را در دست گرفته بود و گریه میکرد
گفتم مادر لحظه ای بنشین واستراحت کن گفت نه نمیتونم پسرم اومده
باید به استقبالش روم وتا اخرین لحظه همراش باشم
خوشحال بود واشک شوق میریخت
حال وهوایی داشت که هیچ وقت نمیتونم اون حالش رو درک کنم...
آری انتظار سخت است و ما هیچ گاه نمیتوانیم مادران شهدا را درک کنیم...
جز اینکه مادر شویم و پسرمان شهید شود اونم شهیدی که جنازشو حتی ندیدی!!!