خاطره ای از شهیـد جعفـر نـوروز زاده
مادر شهید:
وقتی جعفر دو ماهه شد، به بیماری بدی دچار شد،
او را پیش هر دکتری می بردیم از او قطع امید می کرد و می گفت:
این بچه زنده نمی ماند، یک روز که درمانده و ناراحت
از مطب دکتر برمی گشتم، رو به طرف کربلاکردم و با دلی شکسته و
چشمانی اشکبار گفتم :
« یا امام حسین شفاش بده ... قول میدم طوری بزرگش کنم که
غلامت بشه ... به یاد کربلا » .
چند روز بیشتر نگذشت که جعفر به طور معجزه آسایی خوب شد.
15 سال بعد که خبر شهادتش را آوردند، همه اش همان حرف ها در ذهنم
تداعی می شد ...
چقدر سبک بودم که به قولم وفا کرده بودم، آن روز اشک شوق و اشک
جدایی از جعفر چشم هایم را پر کرده بود ...
یک چشمم گریه و چشم دیگرم خنده بود .